اماپسرک بیچاره که خبرنداشت که چه سرنوشت شومی برایش رقم خورده ودربیابان اوتوسط راهزنان به اسارت گرفته شد ودریک شهردوربه عنوان یک برده به یک مردثروتمند فروخته شداین مردیک دخترزیبا داشت که وقتی پسرک ازهمان اول که اورادیدعاشق اوشد وپسرک ازعشقی که به آن دخترداشت مادربزرگ خود را فراموش کرد وپدراین دختر آدم بدی بودوپسرک راخیلی اذیت می کردوپسرک هم به خاطرعلاقه ای که به دخترداشت زورگویی های پدردخترراتحمل می کرد واما سال هابه همین روال گذشت وعلاقه ی پسرک به خترزیادترمی شدتا سرانجام روزی که پدردخترک برای تجارت به سفری دورودرازدردریا رفت وچندماه گذشت وخبرغرق شدن پدررابه دخترک رساندند ودخترک خیلی ناراحت شد وچندماه بعدازمرگ پدردخترک پیتروسارایعنی همان پسرک ودخترک ماکه می خواستند باهم ازدواج کنند.
ادامه دارد..............
نویسنده:محمدبخش آبادی